نیازنیاز، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

روزگار نیاز کوچولو

یه خاطره جا افتاده

ما یعنی نیاز ،بابا و مامان رفته بودیم نمایشگاه گل خیلی خوش گذشت  شما هم ذوق کرده بودی و گل هارو بو میکردی و میبوسیدی راستی این شاهکار هنری شماست البته قرار بوده از من عکس بگیری!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
30 آبان 1390

یه سفر جالب ولی کمی تلخ

دوباره سلام  دختر مامان تو پست قبلی گفتم رفتیم بم و شما برای اولین بار سوار هواپیما شدی خیلی برات مهیج بود چون همیشه دوست داشتی سوار هواپیما شی . سفر خوبی بود روزای اول خوش میگذشت که شما مریض شدی و دکتر گفت به خاطر آب اونجاست و کلا داغون شدی و من مردم و زنده شدم. اینجا حیاط هتل و شیطنت های شما بقیه رو تو ادامه ببینید ..................... اینجا نیاز محو تماشای تندیس یادبود زلزله بم شده شیطنتهای تموم نشدنی محوطه ارگ فعلا اینا رو داشته باش تا بقیه اش ...
29 آبان 1390

یه سلام پر بار

سلام و صد سلام به عروسک مامان و بابا دخترم خیلی وقته به وبلاگت سر و سامونی ندادم معذرت میخوام شرایطش نبود ولی کلی اتفاق افتاده اول اینکه کلی پیشرفت داشتی بدون اینکه مامان باهات کار کنم تو دختر نازم سه تا لغت خودت یاد گرفتی البته راستش بیشتر ازت نپرسیدم و این هم سه تا لغتی که خودت یاد گرفتی و این هم آموزش شما به عروسکت بعله عزیزم دختر نازم ...... و دیگه اینکه ما برای اولین بار رفتیم بم پیش بابا ولی تو عزیز مامان مریض شدی و از دماغمون در اومد مامانی بقیه رو تو یه پست دیگه برات میگم.. ...
28 آبان 1390

دخملک من

سلام نانازم دختر مامان تا الان 4 تا لغت مامان ، بابا ، دست و انگشت رو یاد گرفتی موفق باشی نازگلم ...
10 آبان 1390

جدید نیست ولی وقتی خوندمش فقط اشک میریختم

اصلا حرفی واسه گفتن ندارم....................................................... ارشیای ناز و مامان آتنای کوچولو از بین ما پرکشیدند خبر اين بوده نميدونم ميدونستيد يا نه اتنا و نيما دانشجوهاي بابامن . بابام ديروز بايد ميرفت تهران كه بليط گيرش نميومد با نيما تماس گرفت كه براش بليط بفرسته(اخه باباي نيما و داداشاش دفتر هواپيمايي دارن) نيما جواب نميداد به اتنا زنگ زد گوشي اتنا هم خاموش بود زنگ زد دفتر هواپيمايي كه يه نفر از كارمنداشون گفت كه عروس و نوشون فوت كردن امروز هيچكدوم نيومدن دفتر.... ديگه بابام با يه حال زار به ما گفت.چون موبايلا رو هم جواب نميدادن بيشتر اظطراب داشتيم تا اينكه به خونه اتنا اينا زنگ زديم كه زن داداشش جواب...
5 آبان 1390

نیاز اخبانی

سلام دخمل مامان  یه خاطره ای از حرفات یادم اومد باید برات تعریف کنم . شما مریض بودی و تب کردی  بردیمت حموم کلی حال کرده بودی وقتی اومدی بیرون لرز کردی و بابا یه کلاه سرت کرد و بعدش بهت گفت نیاز افغانی شده و دقیقا سه یا چهار روز بعدش شما داشتی عکسهارو میدیدی که یه دفعه به عکس کلاهیت رسیدیم و گفتی نیاز اخبانی اولش نفهمیدیم چی میگی و وقتی متوجه منظورت شدیم ترکیدیم از خنده ...
4 آبان 1390

تراشه های الماس

ناناز خانم از امروز به طور رسمی با سواد شدن رو شروع کرده . با تشکر از ندا جون که راهنماییم کرد و انشاءا... امیر علی هم موفق باشه ...
4 آبان 1390

پسری که بعد از 25 سال...

مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند . قطار شروع به حرکت کرد .   به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد « پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند » مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان زوجی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک پسر بچه 5 ساله رفتار می کرد . متعجب شده بودند . ناگهان پسر دوباره فریاد زد « پدر نگاه کن دریاچه حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند &raqu...
4 آبان 1390

فرشته های کوچولو

پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز عشق همبازی نشو بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم یا پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت هر کسی رنگ خودش بی شیله بود ثروت هر بچه قدری...
1 آبان 1390